ریزگردها | روانشناسی
آموزش زبان | مسکن قزوین
کرمان | کوله پشتی
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت

اصغر فرهادی و بوسه بر گونه ی .....

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



:: موضوعات مرتبط: مدیریت فرهنگی , متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : کویر
تاریخ : پنج شنبه 9 خرداد 1392
و هستی هر کس ....

 

و هستی هر کس دست اوست

 

راننده تاکسی می گفت من که تاکسی ام را که حاصل همه عمرم بود و تنها منبع درآمدم، از دست دادم. اما از روز حادثه تا به حال دارم با خودم فکر می کنم که اگر آن مسافر من، می دانست که تا چند لحظه دیگر به دیار باغی می رود آیا باز هم همان حرف هایی را که به من در آن مدتی که سوار ماشینم بود زد، می زد؟؟؟؟؟ آیا باز هم سر کرایه با من بحث می کرد؟؟؟؟

 

 

راستی اگر ما می دانستیم باز هم همان راهی را می رفتیم که می رویم

اگر می دانستیم مرگ درست بیخ گوشمان است؟؟!!!!!!



:: موضوعات مرتبط: مدیریت فرهنگی , متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : کویر
تاریخ : دو شنبه 6 خرداد 1392
درس بگیریم

1

درس مهم- مانعى در مسير***
*در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد......

2
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟ ......

3
کمک در زير باران***
*يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و ....
 

4
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟ من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟ ........

 



:: موضوعات مرتبط: مدیریت فرهنگی , متفرقه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , درس , مدیریت ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب
نویسنده : کویر
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392